کنایه از تصویر کردن. (انجمن آرا) (برهان قاطع) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). نقاشی کردن. نقش کشیدن. صورتگری کردن. رسم کردن. نگاشتن: من نقش همی بندم و تو جامه همی باف این است مرا با تو همه شغل و همه کار. ناصرخسرو. خون صید اﷲ اکبر نقش بستی بر زمین جان مرغ الحمدﷲ سبحه گفتی در هوا. خاقانی. بر زمین الحمدﷲ خون حیوان بسته نقش بر هوا تسبیح گویان جان حیران آمده. خاقانی. نقش امّید چون تواند بست قلمی کز دلم شکسته تر است. خاقانی. چنان در لطف بودش آبدستی که بر آب از لطافت نقش بستی. نظامی. مرا صورتی برنیاید ز دست که نقشش معلم ز بالا نبست. سعدی. ، زینت دادن. آراستن: فلاطون دگر نامه را نقش بست ز هر دانشی کآمد او را به دست. نظامی. سخن را نگارندۀ چربدست به نام سکندر چنین نقش بست. نظامی. چو شد نقاش این بتخانه دستم جز آرایش بر او نقشی نبستم. نظامی. ، به وجود آمدن. هست شدن. آفریده شدن. پدید آمدن. مصور شدن. شکل یافتن. صورت وجود یافتن: تختۀ اول که الف نقش بست بر در محجوبۀ احمد نشست. نظامی. به امرش وجود از عدم نقش بست که داند جز او کردن از نیست هست. سعدی. ، آفریدن. (برهان قاطع) (آنندراج) (ناظم الاطباء). ایجاد کردن. پدید آوردن. خلق کردن. مجسم کردن. مصور کردن: بهر بذلش نطفۀ خورشید را نقش در ارحام کان بست آسمان. خاقانی. تا چه کرد آنکه نقش روی تو بست که در فتنه بر جهان بگشاد. سعدی. تا نقش می بندد فلک کس را نبوده ست این نمک حوری ندانم یا ملک فرزند آدم یا پری. سعدی. نه این نقش دل می رباید ز دست دل آن می رباید که این نقش بست. سعدی. ، تصور نمودن. تخیل نمودن. (از برهان قاطع) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء). عزم کردن. قصد کردن. اندیشه کردن. (یادداشت مؤلف) : نقش می بستم که گیرم گوشه ای زآن چشم مست طاقت و صبر از خم ابروش طاق افتاده بود. حافظ
کنایه از تصویر کردن. (انجمن آرا) (برهان قاطع) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). نقاشی کردن. نقش کشیدن. صورتگری کردن. رسم کردن. نگاشتن: من نقش همی بندم و تو جامه همی باف این است مرا با تو همه شغل و همه کار. ناصرخسرو. خون صید اﷲ اکبر نقش بستی بر زمین جان مرغ الحمدﷲ سبحه گفتی در هوا. خاقانی. بر زمین الحمدﷲ خون حیوان بسته نقش بر هوا تسبیح گویان جان حیران آمده. خاقانی. نقش امّید چون تواند بست قلمی کز دلم شکسته تر است. خاقانی. چنان در لطف بودش آبدستی که بر آب از لطافت نقش بستی. نظامی. مرا صورتی برنیاید ز دست که نقشش معلم ز بالا نبست. سعدی. ، زینت دادن. آراستن: فلاطون دگر نامه را نقش بست ز هر دانشی کآمد او را به دست. نظامی. سخن را نگارندۀ چربدست به نام سکندر چنین نقش بست. نظامی. چو شد نقاش این بتخانه دستم جز آرایش بر او نقشی نبستم. نظامی. ، به وجود آمدن. هست شدن. آفریده شدن. پدید آمدن. مصور شدن. شکل یافتن. صورت وجود یافتن: تختۀ اول که الف نقش بست بر در محجوبۀ احمد نشست. نظامی. به امرش وجود از عدم نقش بست که داند جز او کردن از نیست هست. سعدی. ، آفریدن. (برهان قاطع) (آنندراج) (ناظم الاطباء). ایجاد کردن. پدید آوردن. خلق کردن. مجسم کردن. مصور کردن: بهر بذلش نطفۀ خورشید را نقش در ارحام کان بست آسمان. خاقانی. تا چه کرد آنکه نقش روی تو بست که در فتنه بر جهان بگشاد. سعدی. تا نقش می بندد فلک کس را نبوده ست این نمک حوری ندانم یا ملک فرزند آدم یا پری. سعدی. نه این نقش دل می رباید ز دست دل آن می رباید که این نقش بست. سعدی. ، تصور نمودن. تخیل نمودن. (از برهان قاطع) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء). عزم کردن. قصد کردن. اندیشه کردن. (یادداشت مؤلف) : نقش می بستم که گیرم گوشه ای زآن چشم مست طاقت و صبر از خم ابروش طاق افتاده بود. حافظ
زمودیدن زموده گشتن نگاشته گشتن مصور گشتن رسم شدن: تخته اول که الف نقش بست بر در مجموعه احمد نشست. (نظامی. گنجینه گنجوی)، تصویر کردن، آفریدن، تصور کردن خیال کردن: بچشم کرده ام ابروی ماه سیمایی خیال سبز خطی نقش بسته ام جایی. (حافظ) یا نقش بستن بر (روی) زمین. بشدت بزمین افتادن: فلان کس مثل سکه صاحبقران روی زمین نقش بست
زمودیدن زموده گشتن نگاشته گشتن مصور گشتن رسم شدن: تخته اول که الف نقش بست بر در مجموعه احمد نشست. (نظامی. گنجینه گنجوی)، تصویر کردن، آفریدن، تصور کردن خیال کردن: بچشم کرده ام ابروی ماه سیمایی خیال سبز خطی نقش بسته ام جایی. (حافظ) یا نقش بستن بر (روی) زمین. بشدت بزمین افتادن: فلان کس مثل سکه صاحبقران روی زمین نقش بست
نخلبندی کردن. عمل نخلبند. رجوع به نخلبند شود: بر سبزه ز سایه نخل بندد بر قامت سرو و گل بخندد. نظامی. رطب را استخوان آن شب شکستند که خرمای لبت را نخل بستند. نظامی. همه نخلبندان بخایند دست ز حیرت که نخلی چنین، کس نبست. سعدی. خزان ز سردی آهم چو بید میلرزد اگرچه در نفسی نخل صد چمن بندم. صائب. ، مایۀ نخل نر را به نخل ماده رسانیدن. (حواشی وحید بر ص 116 شرفنامۀ نظامی) ، نخل محرم یا نخل عزا یا نخل تابوت را تزیین کردن وآراستن. - نخل کسی را بستن، نخل عزای کسی را بستن: خار مژگان را به چشم کم مبین دیگر کلیم چار موسم از گلش نخل شهیدان بسته ایم. کلیم (از آنندراج)
نخلبندی کردن. عمل نخلبند. رجوع به نخلبند شود: بر سبزه ز سایه نخل بندد بر قامت سرو و گل بخندد. نظامی. رطب را استخوان آن شب شکستند که خرمای لبت را نخل بستند. نظامی. همه نخلبندان بخایند دست ز حیرت که نخلی چنین، کس نبست. سعدی. خزان ز سردی آهم چو بید میلرزد اگرچه در نفسی نخل صد چمن بندم. صائب. ، مایۀ نخل نر را به نخل ماده رسانیدن. (حواشی وحید بر ص 116 شرفنامۀ نظامی) ، نخل محرم یا نخل عزا یا نخل تابوت را تزیین کردن وآراستن. - نخل کسی را بستن، نخل عزای کسی را بستن: خار مژگان را به چشم کم مبین دیگر کلیم چار موسم از گلش نخل شهیدان بسته ایم. کلیم (از آنندراج)
نقاب بر رخ زدن: نقاب چینی و رومی به نیسان همی بندد صبا بر روی هامون. ناصرخسرو. زین هزاران شمع کآن آید پدید تا ببندد روی چرخ از شب نقاب. ناصرخسرو. تا بپوشد زمین ز سبزه لباس تا ببندد هوا ز ابر نقاب. مسعودسعد. شب عربی وار بود بسته نقابی بنفش از چه سبب چون عرب نیزه کشید آفتاب. خاقانی. وز حنای دست بخت اوست صبح زآن نقاب از ارغوان بست آسمان. خاقانی. زلف شب چون نقاب مشکین بست شه ز نقابی نقیبان رست. نظامی
نقاب بر رخ زدن: نقاب چینی و رومی به نیسان همی بندد صبا بر روی هامون. ناصرخسرو. زین هزاران شمع کآن آید پدید تا ببندد روی چرخ از شب نقاب. ناصرخسرو. تا بپوشد زمین ز سبزه لباس تا ببندد هوا ز ابر نقاب. مسعودسعد. شب عربی وار بود بسته نقابی بنفش از چه سبب چون عرب نیزه کشید آفتاب. خاقانی. وز حنای دست بخت اوست صبح زآن نقاب از ارغوان بست آسمان. خاقانی. زلف شب چون نقاب مشکین بست شه ز نقابی نقیبان رست. نظامی
نقش انگیختن. صورت سازی کردن. طرح تازه ریختن. تدبیر کردن. حیله کردن: حالی خیال وصلت خوش می دهد فریبم تا خود چه نقش بازد آن صورت خیالی. حافظ (از آنندراج). ، قمار باختن
نقش انگیختن. صورت سازی کردن. طرح تازه ریختن. تدبیر کردن. حیله کردن: حالی خیال وصلت خوش می دهد فریبم تا خود چه نقش بازد آن صورت خیالی. حافظ (از آنندراج). ، قمار باختن
کنایه از اعتبار پیدا کردن، و لهذا در ضبطوربط و بندوبست ملک مستعمل می شود چنانکه می گویند نقش فلانی خوب نشست، مراد آن می باشد که اعتبار و دولت به هم رسانید و اگر گویند نقش بد نشست اراده آن بود که ذلت و خواری کشید. (آنندراج) : باشد به لبت نشان دندان نقشی که به مدعا نشیند. کلیم (از آنندراج). نقش امید بوسه به وجه حسن نشست تا شد نهفته در خط شب گون عقیق تو. صائب (از آنندراج). - نقش بد نشستن، نقشی که به مراد ننشیند. (غیاث اللغات)
کنایه از اعتبار پیدا کردن، و لهذا در ضبطوربط و بندوبست ملک مستعمل می شود چنانکه می گویند نقش فلانی خوب نشست، مراد آن می باشد که اعتبار و دولت به هم رسانید و اگر گویند نقش بد نشست اراده آن بود که ذلت و خواری کشید. (آنندراج) : باشد به لبت نشان دندان نقشی که به مدعا نشیند. کلیم (از آنندراج). نقش امید بوسه به وجه حَسَن نشست تا شد نهفته در خط شب گون عقیق تو. صائب (از آنندراج). - نقش بد نشستن، نقشی که به مراد ننشیند. (غیاث اللغات)
نعل کردن ستور. (ناظم الاطباء). با میخ نعل را به کف سم ستور استوار کردن. (یادداشت مؤلف). نعل زدن. نعل کردن. نعل کوبیدن: آستینش گرفت سرهنگی که بیا نعل بر ستورم بند. سعدی. - امثال: پشه را در هوا نعل می بندد، فوق العاده زیرک و کاردان است
نعل کردن ستور. (ناظم الاطباء). با میخ نعل را به کف سم ستور استوار کردن. (یادداشت مؤلف). نعل زدن. نعل کردن. نعل کوبیدن: آستینش گرفت سرهنگی که بیا نعل بر ستورم بند. سعدی. - امثال: پشه را در هوا نعل می بندد، فوق العاده زیرک و کاردان است
چشم بستن. ازتماشا کردن و دیدن پرهیز و امساک کردن: ز پرهیزگاری که بود اوستاد نظر بست هرگه که او رخ گشاد. نظامی. گویند نظر چرا نبستی تا مشغله و خطر نباشد. سعدی. ، نظر بستن بر چیزی. بدان خیره شدن. در آن نگریستن. بدان چشم دوختن: دست چون حلقۀ فتراک بر او تنگ شود چشم شوخ تو به صیدی که نظر می بندد. صائب (آنندراج). ، نظر بستن در چیزی. در آن خیره ماندن. محو تماشای آن شدن
چشم بستن. ازتماشا کردن و دیدن پرهیز و امساک کردن: ز پرهیزگاری که بود اوستاد نظر بست هرگه که او رخ گشاد. نظامی. گویند نظر چرا نبستی تا مشغله و خطر نباشد. سعدی. ، نظر بستن بر چیزی. بدان خیره شدن. در آن نگریستن. بدان چشم دوختن: دست چون حلقۀ فتراک بر او تنگ شود چشم شوخ تو به صیدی که نظر می بندد. صائب (آنندراج). ، نظر بستن در چیزی. در آن خیره ماندن. محو تماشای آن شدن
تعیین قیمت کردن. قیمت گذاشتن. بهای جنسی را معین کردن: هر متاعی را در این بازار نرخی بسته اند قند اگر بسیار گردد نرخ شکر بشکند. وحشی (از آنندراج). یک دل داریم غمزه را گو تا نرخ ستمگران نبندد. قدسی (از آنندراج). شود در فکر قیمت دل شکسته که ساقی ازل این نرخ بسته. زلالی (از آنندراج)
تعیین قیمت کردن. قیمت گذاشتن. بهای جنسی را معین کردن: هر متاعی را در این بازار نرخی بسته اند قند اگر بسیار گردد نرخ شکر بشکند. وحشی (از آنندراج). یک دل داریم غمزه را گو تا نرخ ستمگران نبندد. قدسی (از آنندراج). شود در فکر قیمت دل شکسته که ساقی ازل این نرخ بسته. زلالی (از آنندراج)
گره زدن. (ناظم الاطباء). ورجوع به عقد شود، صیغۀ شرعی خواندن، در معاملات. (فرهنگ فارسی معین). قرارداد بستن. پیمان بستن: قاضی ابوطاهر... با وی ضم کرده شد تا چون نشاط افتد که عهد و عقد بسته آید... قاضی شرایط آن را به تمامی بجای آرد. (تاریخ بیهقی ص 209). با چنین یار که ما عقد محبت بستیم گر همه مایه زیان می کند انبازی به. سعدی. فکیف مرا که در صدر مروت نشسته و عقد فتوت بسته. (گلستان) ، ازدواج کردن و اجرای صیغۀ نکاح کردن. (ناظم الاطباء). پیمان ازدواج بستن. قرارداد زناشویی را منعقد کردن. (فرهنگ فارسی معین) : چند گوئی عقد بخت او که بست عقد بختش آسمان بست آسمان. خاقانی. باجوانی چو لعبتی سیمین عقد بستش به مبلغی کابین. سعدی. - امثال: عقد دختر عمو و پسر عمو را در آسمان بسته اند، کابین و بند بستن پسرعم و دختر عم رسمی جاری و نیکوست. (امثال و حکم دهخدا). چون سابقاً معتقد بودند که وصلت باید بین اقوام نزدیک و افراد یک خاندان انجام گیرد و پسر عمو و دختر عمو از تمامی اقوام به یکدیگر نزدیک تر هستند از آنجا این مثل پیدا شد. (فرهنگ عوام). - عقد بر کسی بستن، به صلۀ بر، به معنی نکاح کردن زن با کسی. (آنندراج) : یکماه روزه داشت پس از اتفاق عید بستند عقد بر همه آفاق یک سرش. خاقانی. گنجهای بکر سر پوشیده را عقد بر صدر جهان بست آسمان. خاقانی. روز را بکر چون برون آید عقد بر شهریار بندد صبح. خاقانی. - عقد فروبستن، عهد بستن. پیمان بستن. - ، پیمان ازدواج بستن: فتح و ظفر با بقاش عهد فروبسته اند دولت دوشیزه را عقد فروبسته اند. خاقانی. - عقد نکاح بستن، صیغۀ ازدواج و زناشوئی خواندن. ازدواج کردن: فی الجمله به حکم ضرورت با ضریری عقد نکاحش بستند. (گلستان). چون مدت عدت بسر آمد عقد نکاحش بستند. (گلستان)
گره زدن. (ناظم الاطباء). ورجوع به عقد شود، صیغۀ شرعی خواندن، در معاملات. (فرهنگ فارسی معین). قرارداد بستن. پیمان بستن: قاضی ابوطاهر... با وی ضم کرده شد تا چون نشاط افتد که عهد و عقد بسته آید... قاضی شرایط آن را به تمامی بجای آرد. (تاریخ بیهقی ص 209). با چنین یار که ما عقد محبت بستیم گر همه مایه زیان می کند انبازی به. سعدی. فکیف مرا که در صدر مروت نشسته و عقد فتوت بسته. (گلستان) ، ازدواج کردن و اجرای صیغۀ نکاح کردن. (ناظم الاطباء). پیمان ازدواج بستن. قرارداد زناشویی را منعقد کردن. (فرهنگ فارسی معین) : چند گوئی عقد بخت او که بست عقد بختش آسمان بست آسمان. خاقانی. باجوانی چو لعبتی سیمین عقد بستش به مبلغی کابین. سعدی. - امثال: عقد دختر عمو و پسر عمو را در آسمان بسته اند، کابین و بند بستن پسرعم و دختر عم رسمی جاری و نیکوست. (امثال و حکم دهخدا). چون سابقاً معتقد بودند که وصلت باید بین اقوام نزدیک و افراد یک خاندان انجام گیرد و پسر عمو و دختر عمو از تمامی اقوام به یکدیگر نزدیک تر هستند از آنجا این مثل پیدا شد. (فرهنگ عوام). - عقد بر کسی بستن، به صلۀ بر، به معنی نکاح کردن زن با کسی. (آنندراج) : یکماه روزه داشت پس از اتفاق عید بستند عقد بر همه آفاق یک سرش. خاقانی. گنجهای بکر سر پوشیده را عقد بر صدر جهان بست آسمان. خاقانی. روز را بکر چون برون آید عقد بر شهریار بندد صبح. خاقانی. - عقد فروبستن، عهد بستن. پیمان بستن. - ، پیمان ازدواج بستن: فتح و ظفر با بقاش عهد فروبسته اند دولت دوشیزه را عقد فروبسته اند. خاقانی. - عقد نکاح بستن، صیغۀ ازدواج و زناشوئی خواندن. ازدواج کردن: فی الجمله به حکم ضرورت با ضریری عقد نکاحش بستند. (گلستان). چون مدت عدت بسر آمد عقد نکاحش بستند. (گلستان)
جلو گرفتن. در برابر مانع و سد پدید آوردن. راه گرفتن بر: بکوشش توان دجله را پیش بست نشاید زبان بداندیش بست. سعدی. تواول نبستی که سرچشمه بود چو سیلاب شد پیش بستن چه سود. سعدی. ، بستن و مسدود کردن قبل از دیگری. تقدم و سبقت در انسداد
جلو گرفتن. در برابر مانع و سد پدید آوردن. راه گرفتن بر: بکوشش توان دجله را پیش بست نشاید زبان بداندیش بست. سعدی. تواول نبستی که سرچشمه بود چو سیلاب شد پیش بستن چه سود. سعدی. ، بستن و مسدود کردن قبل از دیگری. تقدم و سبقت در انسداد
حریف قمار. که در قمار نقش حریف را می بیند و دست او را می خواند: دنیا قمار خانه دیو است و اندر او ما منگیاگران و اجل نقش بین منگ. سوزنی. وز سه شش نقش خویش یک بینم هم نخواهم که نقش بین باشم. خاقانی
حریف قمار. که در قمار نقش حریف را می بیند و دست او را می خواند: دنیا قمار خانه دیو است و اندر او ما منگیاگران و اجل نقش بین منگ. سوزنی. وز سه شش نقش خویش یک بینم هم نخواهم که نقش بین باشم. خاقانی
در برابر چیزی یا کسی مانع و سدی بر: ایجاد کردن جلو گرفتن راه گرفتن بر: بکوشش توان دجله را پیش بست نشاید زبان بد اندیش بست. (سعدی)، مسدود کردن قبل از دیگری تقدم و سبقت درانسداد
در برابر چیزی یا کسی مانع و سدی بر: ایجاد کردن جلو گرفتن راه گرفتن بر: بکوشش توان دجله را پیش بست نشاید زبان بد اندیش بست. (سعدی)، مسدود کردن قبل از دیگری تقدم و سبقت درانسداد